تیک تاک ساعت که میگه این غروب رخت بر میبنده
توی یک ساعت شنی وسط نقطه غمینه
هر دلی دارد هوایی این هوا بازم غمینه
تیک تاک ساعت که میره باز هوا ماتم بگیره
این غروب ماتم انگیز توی این قصه چنینه
باز بگو با من غریبه حرف آشنایی چنینه
این چنین خود در همیم باز در درون آینه غمینه
درد را فریاد چه حاصل خود بگوید قصه همینه
لالادل لالا لالایی خواب بود شب که اسیره
بند در خود در قفس شد این قفس ماتم نگیره
در قفس لانه بگیریم در شکن خود در باز این چنینه
شام تا صبح غزل خوان این غزل تا خورده اینه
من نگویم در درونت خود برون در باز با خود باز درونت
رفته ام ای در خود از خود گمشدم در خود در غمم چون
باز کن پنچره ای را باز کن این قفسی را
در قفس خود در درونیم از قفس خود در برونیم
شادی از رخت سفیدی رخت بر بند از رخت کهنه
میتوان بالا درون آسمان عکس خود را در درون قاب عکسی گر بگیریم
این زمین تا آسمانها از زمین رختی نو بر بگیریم
من زبالی گر ز زخمی بال را مرحم بگیریم
ماه در گوشه چشمی گردش ایام ببینیم
فصلها را چون ترنم باز باران را نو بگیریم
ساقه ای خشکیده در کنج اتاقی در بر گلدان جانی تازه گر بگیریم
با من از شبهای روشن یا که در روز نوری بگیریم
ای شب از ستاره باران کهکشانی نو بگیریم
این زحرفی در درونست نو زنو تر نو بگیریم
خشکی اگر قایق بخواهد قایق اگر ساحل بخواهد
ساحلی را نو بیندیش تا که در کشتی به شوری نو بگیریم نو بگیریم
موج ها در خود تلاطم قایقی شکسته بودیم تا به نو در خود گذشتیم
بادها را ساحل بگیریم تا نوایی تازه افروز خود بیفزانی در خود چراغی
فانوسکی میزد چو نوری در میان دریا چه زیبا میشد از آن راه بگیریم
ماهی ها را روشن ببینیم گرچه آبی گر گلالود نو نگر گر نو بگیریم
در همین شب های روشن چون به نوری تا بیابیم ساحل بگیریم
حسام الدین شفیعیان
دل دلکنان دل بطلب که دلی داری دست
آری از دست برون یا که خودت گلی داری زدست
زخم بر قلب زدن کار همی آسان بود
کاشت آن گل به دلی که دلش دریا بود
رود شد عشق ولی در پی دریاها بود
پشت پرچین اقاقیا کمی نور زرخ مهتابان بود
شاعر-حسام الدین شفیعیان
موج میفشاند دریا میزند صخره میخورد
دریا ساحلی دارد که فانوسکی شب برده در خود آن را
میان تلاطم دریا موج میفشاند و درون خود سکوت هست تابوت درون آب
تار میزند بر ان سمفونی جنگ اما صلح درونش سفید برده تابوت را
دریا موج میخورد و تابوت میفتد درون اعماق آب بردگی ساحلی که میخورد تابوت را
نقطه صفر دریا ساحل شنی هست اینجا درون تابوت گل میندازند و آنجا درون تابوت آب
تابوت خالی گل را آب میدهد و مرده را جان اگر یقین در آن ریشه گیرد
پر شکوه چو آسمان که آسمان بر آن آسمان
بر نگاه ما چه جریان دارد
بر آسمان چه غوغایی از دریای بیکران
دریای زمین امتداد ش کجاست و آسمان انتهایش کجاست
آسمان نهایت اوج اقتدار چه آفرینش زیبایی در چشمان انسان
تفکر مایه نهال در بذر اندیشه درست
درست اندر درستی اندر نهال بذر درست
مزرعه ای که زمین آن آسمان آن آنی در آنی تفکر زآن
شکوه جلالو راه تفکر زآن هدف از اندیشه های بذر زآن
چراغدانی که شمعی بر خود شمع دگران شمع از شمع شدن های دگران
و این شعله چراغدان از دست اوج صعود نه سقوط بلکه راه درستی در بر چراغ
فانوسی که میبرد تاریکی مسیر را مسیری که میبرد به دریای بیکران ولی آسمان انتها
انتهای مسیر هر انسان تولد از تولد تولدی که نو شود در تولد نو شدن از رخت مادی
نو شدن از بر کندن رخت مادی بر رخت معنوی در بر اعمال چو جسم روح بر سبک از اعمال
رخت اندیشه چو معنوی شود تفکر جامه ای نو گیرد جامه نو در اندیشه گیرد
آری اینچنین هست انسان
حسام الدین شفیعیان
کودک درون رحم مادر در فکر چرخش دور زمینست
بدنیا میاید انگار در پیچ تاب رفتن درون زمین هست
انگار زمین بازگشت دوباره برای برگشتش نیست
شاید جو جبر زمین اسیر درون آدمک های برون آمده هست
مردی به مادرش زنگ زدو گفت بازگشت من بسوی کجاست
مادر گفت بازگشت تو بسوی زندگی برای ابدیت هست
من را تولد تو بود و بقیه آن نه دست من
بازگشت ندارد برون رفت از دل زمین دست من نیست
گفت به کجا چنین میرویم از کجا به کجای دگر
گفت من هم آنم که مثل تو برون آمدم از دل درون مادری
گفت سفسطه نمیکنم ولی تولدم انگار مرگ هست
مادر گفت تولدت مبارک ولی زندگی کوله بار تو هست
گفت کوله بارم خالیست چیزی پرکن
گفت چه میبری با خود که من درون آن پر کنم برایت
گفت سوغاتی که ببرم با خود در تولد دوباره ام
گفت کفن سفید عروسی یا اینکه دامادی
گفت عروس ندارد جز لباس مرگ دامادی
گفت مبارک هست اما راه سخت هست چه داری از بر درون خود
گفت بخشیدنت مادر
گفت بخشش من کوله بارت اما غربت راهت پرتر کن
گفت چه کنم گفت تولد لحظه از خوبی
گفت ندانم ساعتی دگر را گفت همین لحظه را کن تو بیداری
آری زندگی فرصت کوتاه ندانستن ساعت هاست
همین دقیقه ها را کن تولد بیداری
شعر را اگر میزان در خود کنی
کنی دلی شاد و لبی خندان در آن در تولد بیداری
خدایی که شقایق ها را زیبا آفرید
چرا با تو قهر کند فرزندان بیداری
گفت منی که من شکند درون پتک درون دگری
بر آن آید گلهای شعر افروز دگری
گر قلم هم برون زنور آید از درون فکر
تنومند ترین ریشه کند در انسان که شود بیداری
خواب تاریخی کهن یا مدرنیته امروزی
زندگی آهنی هم دارد گلدان شقایق پیچک مهرافروزی
حسام الدین شفیعیان