زادهٔ ۱۵ شعبان ۲۵۵ یا ۲۵۶ هجری قمری) معروف به حُجَّتِ بنِ الْحَسَن، بنابر باور شیعیان دوازدهامامی، دوازدهمین و آخرین امام و همان مهدی موعود است. او فرزند حسن بن علی عسکری، امام یازدهم شیعیان، و همچون پیامبر اسلام نامش محمد و کنیهاش ابوالقاسم است. «امامِ زمان»، «صاحبُ الزَّمان»، «ولیِّ عَصر»، «قائمِ آلِ محمد» و «مَهدیِ موعود» از القاب مشهور اوست. در باور کنونیِ شیعهٔ دوازده امامی، حجّت بن حسن در نیمهٔ شعبان سال ۲۵۵ یا ۲۵۶ ه.ق در سامرّا زاده شد؛ او در پنج سالگی و پس از شهادت پدرش به امامت رسید. پس از درگذشت حسن عسکری، مهدی تنها از طریقِ چهار سفیر یا نایب با شیعیان تماس میگرفت.
امام یازدهم شیعیان، در سال ۲۶۰ ه.ق و سن ۲۸ سالگی، از آنجا که حسن عسکری برخلاف سایر امامان شیعه — که در زمان حیاتشان جانشین بعدی را تعیین کرده بودند — بهطور علنی جانشینی برای خود برجای نگذاشته بود، بحرانِ فکری و اعتقادیِ بزرگی در میان پیروانِ امام شیعه بهوجود آمد. در این دوران که به «دوران حیرت» موسوم است، شیعیان به فرقههای متعددی منشعب شدند. عدهای از شیعیان اعتقاد داشتند که از حسن عسکری فرزندی باقی نماندهاست یا این فرزند در گذشتهاست؛ بسیاری از شیعیان امامت جعفر برادر حسن عسکری را پذیرفتند و گروههایی نیز متوجه فرزندان و نوادگان امامانِ نهم و دهم شیعه شدند. اما اصحابی از حسن عسکری چنین گفتند که «وی پسری داشته که جانشینی مشروع برای امامت است». طبق گفتهٔ این اصحاب مانند عثمان بن سعید، نایب و وصی حسن عسکری، این پسر مخفی نگاه داشته شده بود، چرا که ترس آن میرفت که توسط دولت دستگیر شود و به قتل برسد. دیدگاه این گروه که در ابتدا دیدگاهِ اقلیتِ شیعه بود، بهمرور به دیدگاه تمامیِ شیعیانِ امامی تبدیل شد که شیعیانِ دوازده امامیِ فعلی هستند.
از دیدگاه رایج تاریخی، باور به دوازده امام و اینکه امام دوازدهم همان مهدی موعود است بهطور تدریجی در میان شیعیان تکامل یافت. در مقابل جاسم حسین میگوید طبق شواهد احادیثی مبنی بر آنکه امام دوازدهم همان قائم موعود خواهد بود پیش از وفاتِ حسن عسکری در سال ۲۶۰ ه.ق مطرح بودهاست. بهنظر میرسد مدتی طول کشید تا این نظریه به صورتبندیِ نهاییِ خود برسد و پس از آن هم توجیهها و تبیینهای دینی گستردهای در موردش ارائه شد. شیعیان با دو رویکردِ حدیثی و کلامی به تبیین نظریهٔ غیبت برخاستند. کلینی (و. ۳۲۹ ه.ق/۹۴۱ م). در احادیثِ بابِ غیبتِ کتاب اصول کافی — که در خلال دورهٔ سفرا (موسوم به غیبت صغری) گرد آورد — به موضوع غیبت و علت آن پرداخت. بهخصوص نعمانی در کتاب الغیبة به تبیین نظریهٔ غیبت از طریق احادیث پرداخت و او برای نخستین بار اصطلاحاتِ «غیبت صغری» و «غیبت کبری» را به کار برد. پس از وی ابن بابویه (و. ۹۹۱–۹۹۲) در کتاب کمال الدّین در خصوص گردآوریِ احادیثِ مربوط به امام دوازدهم و غیبت وی کوشید. از دیگر سو، متخصصانِ علم کلام از جمله شیخ مفید (و. ۴۱۳ ه.ق/۱۰۲۳ م). و شاگردانش بهخصوص سید مرتضی (۱۰۴۴–۱۰۴۵) به تدوین نظریاتِ کلامیِ امامت، جهتِ تبیینِ ضرورتِ وجودِ امامِ زنده در شرایط غیبت پرداختند.
باور به امام غایب (ناپدیدار)، برکتهای بسیاری برای شیعیانِ زیر آزار و ستم داشت. از آنجا که امام غایب پتانسیلِ تهدیدِ کمتری نسبت به یک امام حاضر (پدیدار) داشت تنشها با حاکمان سنیمذهب کاهش یافت. همچنین باور به ظهورِ امام غایب باعث شد که انتظار بتواند جایگزینِ چالشِ مستمرِ نظامِ سیاسیِ حاکم شود. امام غایب عامل همبستگی شیعیانی شد که پیش از آن، هر گروهشان، گرد یکی از امامانِ حاضر میآمدند و از هم گسیخته شده بودند. بهعلاوه اعتقاد به ظهورِ امام غایب — بهعنوان مهدی — شیعیان را در تحملِ شرایطِ دشوار یاری نمود و به آنها امیدِ آیندهای سرشار از دادگری دادهاست.
بهگفتهٔ سعید امیرارجمند و ویلفرد مادلونگ،[یادداشت ۱] اولین اشارات به وجود «باور به مهدی»، غیبت و منجی در نزد مسلمانان به زمان فرقهٔ شیعهٔ کِیْسانیّه بازمیگردد؛ فرقهای که پس از سرکوب قیام مختار شکل گرفت.[۲][۳] آنان محمد حنفیه، فرزندِ علی و امام اول شیعیان را مهدی میدانستند و پس از فوتِ او چنین اعلام کردند که او نمردهاست و در کوه رَضْوا در مدینه در غیبت بهسر میبَرد و روزی بهعنوان مهدی و قائم بازخواهد گشت.[۴] بهنوشتهٔ مادلونگ، شیعیان بارها به افرادِ متعددی از خاندانِ پیامبر اسلام بهعنوان مهدی روی آوردند. اما این افراد نتوانستند انتظاراتِ شیعیان را برآورده سازند. افرادی مانند محمد حنفیه، ابوهاشم فرزند محمد حنفیه، محمد بن معاویه از خاندان جعفر ابوطالب، محمد بن عبدالله نفس زکیه، جعفر صادق و موسی کاظم هر کدام در برههای، مهدی موعود شیعیان شناخته میشدند.[۵] علاوه بر کیسانیه، زیدیه از عنوانِ مهدی با مفهومِ منجیِ انتهای تاریخ برای رهبرانشان که قیام مسلحانه کردند، مکرراً استفاده نمودند. همچنین گروههای منشعب از امامیه نظیر ناووسیه و واقفیه این لقب را با همین مفهوم برای امامان ششم و هفتم پس از درگذشتشان بهکار بردند.[۶]
بهنوشتهٔ احمد پاکتچی حسن عسکری هرگز همسری اختیار نکرد و نسل وی از طریقِ کنیزی ادامه یافت که در منابع با نامهای متعدد از وی یاد شدهاست. مشهورترین نام در منابع صیقل است؛ هرچند نرجس در طی سدههای پسین رواج یافتهاست. همچنین اسامیِ سوسن، ریحانه و مردم نیز آمدهاست. بر اساس غالبِ منابعِ شیعه و سنی نظیر ابوالْمَعالی (و. پس از ۴۸۵ ه.ق)، ابن اثیر (و. ۵۵۵ ه.ق) و ابن شهرآشوب (و. ۵۸۸ ه.ق) و ابن طلحه (و. ۶۲۵ ه.ق) تنها فرزند وی محمد نام دارد که بنا بر روایتِ مشهور نزد شیعه در نیمهٔ شعبان ۲۵۵ ه.ق متولد شد و البته سالهای ۲۵۴ و ۲۵۶ ه.ق هم در منابع ذکر شدهاست. در برخی منابع شیعه و سنی نظیر محمد زرندی (و. ۷۵۰ ه.ق) و حسین خصیبی (و. ۳۴۶ ه.ق) فرزندان دیگری تا ۳ پسر و ۳ دختر را برشمردهاند. برخی از مورخانِ اهل سنت نظیر طبری (و. ۳۱۰ ه.ق) و ابن حزم (و. ۴۵۶ ه.ق) بر این نظرند که وی اصلاً فرزندی نداشتهاست.[۳۶]
جعفر (و. ۲۷۱ ه.ق)، تنها برادر زندهٔ حسن عسکری، پس از مرگ وی، مدعی شد حسن عسکری فرزندی نداشتهاست و میراث وی را تصاحب کرد.[۴۲] بین جعفر و مادر حسن عسکری بر میراث وی اختلافی بروز کرد که توسط مدرّسی و جاسم حسین به دو شکلِ متفاوت تبیین شدهاست. مدرّسی میگوید مادر حسن عسکری، حُدَیث، در نقطهٔ مقابل ادعا کرد که فرزند حسن عسکری هنوز بهدنیا نیامده اما کنیزی بهنام صقیل از حسن باردار است. این ادعا صرفاً برای آن بود که دست جعفر، برادر حسن عسکری از ارث کوتاه شود؛ زیرا در صورت فرزنددار بودنِ حسن، برطبق فقهِ اهل سنت، میراث حسن عسکری تنها به مادر او تعلق میگرفت. این ادعا به جایی نرسید و کنیز تا چندین سال تحت نظر بود و فرزندی بهدنیا نیاورد. بزرگان شیعه و یاران نزدیکِ حسن عسکری نیز بعضی جانب جعفر را گرفتند و عدهای جانب مادرِ حسن عسکری را.[۴۳] اما جاسم حسین میگوید طبق روایتِ شیخ مفید، حسن عسکری وصیتنامهای تنظیم کرد و تمام دارایی خود را به مادرش بخشید. حُدَیث پس از دریافتِ خبر مرگ وی از مدینه به سامرّا آمد، اما تمامِ اموال، تحتِ سیطرهٔ عباسیان درآمده بود و جعفر نیز بر حق خود از ارث اصرار داشت. حدیث با استناد به فقه امامیه گفت حسن عسکری وی را وارث خود قرار داده و جعفر حقّی در آن ندارد. پس از آنکه محقق شد صقیل آبستن نبوده قاضی بهنفع حدیث رأی داد، اما میراث بر خلافِ فقهِ امامیه نصف شد.[۴۴]
بهنوشتهٔ جاسم حسین، ابوسهل نوبختی (و. ۳۱۱ ه.ق) روایت میکند اصحابِ سِرِّ حسن عسکری که احادیث وی را روایت میکردند و نایبانِ او بودند، پس از مرگ وی متّفقالقول بودند او از خود پسری برجا گذاشته که امام است. آنان شیعیان را از پرسیدنِ نامِ او و افشای وجودش برای دشمنان منع میکردند.[۴۵] همچنین طبق گزارشهای شیخ صدوق، شیخ طوسی و رِجالِ نَجاشی، حسن عسکری پیش از فوت، پسر خود را بهعنوان جانشین به چهل تن از اصحاب نزدیکش معرفی کرده و به آنها دستور داده در طول غیبتِ وی از عثمان بن سعید و پسرش محمد بن عثمان اطاعت کنند.[۴۶] بخش بزرگتری از شیعیان این نظر را پذیرفتند هر چند در بدوِ امر در خصوص زمان تولد، نام وی و اینکه آیا وی مهدیِ قائم است یا خیر اختلاف داشتند.[۴۷] اما بهنوشتهٔ مدرّسی تا زمان مرگ حسن عسکری صحبتی از فرزندِ وی بهمیان نبود و حسن عسکری نیز در وصیتش تنها از مادرش نام برده بود. پس از مرگ او، اصحاب نزدیکش به رهبری عثمان بن سعید عَمْری، این مسئله را اعلام کردند که حسن عسکری پسری میداشته که جانشینِ مشروعِ امامت است. طبق گفتهٔ عمری، این پسر مخفی نگاه داشته شده بود، چون بیم آن میرفت که توسط دولت دستگیر شود و بهقتل برسد. در مقابل، فاطمه (خواهر حسن عسکری) و جعفر (برادر حسن عسکری) اعلام کردند که فرزندی از امامِ شیعه بهدنیا نیامدهاست. حکیمه، عمهٔ حسن عسکری، نیز به وجود فرزندی از حسن عسکری معتقد بود (در روایتی خود شاهد بهدنیا آمدن بودهاست؛ اما در روایتی دیگر از او نقل شده که خود، تولد فرزند حسن را ندیده، بلکه از نامهای که حسن به مادرش نوشته بود از تولدِ این فرزند آگاه شدهاست).[۴۸]
در یک دستهبندی کلی، گروهی از شیعیان چنین میپنداشتند که حسن عسکری اصلاً فرزندی نداشتهاست[۵۷] و گروهی دیگر میگفتند حسن عسکری امامِ بدون فرزندی است که نمردهاست و حسن عسکری همان مهدیِ غایب است.[۵۸] گروهی نیز معتقد بودند که حسن عسکری فرزندی ندارد و آنها روی بهسوی برادر حسن عسکری، جعفر گردانیدند.[۵۹] گروه دیگری عنوان میکردند که فرزند حسن عسکری پیش از مرگِ پدرش درگذشتهاست.[۶۰] یک گروه هم اعتقاد داشتند که فرزندِ حسن عسکری همان مهدی است که پدرش او را از ترس خلیفهٔ زمان مخفی نگاه داشته و تنها توسط شمارِ کمی از یاران موردِ اعتمادش دیده شدهاست.[۶۱] بهگفتهٔ امیرمعزی، تنها بخشی از شیعیان که در آن زمان در اقلیتِ کوچکی بودند چنین دیدگاهی داشتند[۶۲] اما بهگفتهٔ جاسم حسین، اکثریتِ شیعیانی که امامت حسن عسکری را پذیرفته بودند تابع این دیدگاه بودند.[۶۳] مذهب این گروه بهمرور به مذهب تمامیِ شیعیانِ امامی تبدیل شد که شیعیان دوازده امامیِ فعلی هستند.[۶۴]
دورهای که باعث ایجاد این ابهام شد، در دوران خلافتِ معتمد عباسی (خلافت: ۲۵۶ تا ۲۷۹ ه.ق/۸۷۰ تا ۸۹۲ م) شروع شد و تا زمان خلیفهٔ عباسی مقتدر (خلافت: ۲۹۵ تا ۳۲۰ ه.ق/۹۰۸ تا ۹۳۲ م) ادامه یافت.[۶۷]
بنا بر روایاتِ شیعه، حجّت بن الْحسن همنام و همکُنیه با محمد پیامبر اسلام است. از محمد پیامبر اسلام، حدیثی با این مضمون نقل شدهاست: «مهدی از نسلِ من است. نامِ او نامِ من و کنیهاش، کنیهٔ من است». بهگفتهٔ مادلونگ، این حدیث توسطِ طرفدارانِ مختار ثقفی و شیعیانِ کیسانیه برای محمد حنفیه، فرزندِ علی ابن ابیطالب و امام شیعیانِ کیسانیه جعل شده بود.[۱۱۷]
محمد عبدالله القحطانی (۱۹۵۶–۱۹۷۹) فرمانده گروهی بود که در سال ۱۴۰۰ هجری قمری در جریان تصرف مسجدالحرام شرکت داشتند. القحطانی خود را مهدی موعود خوانده و حاضرین در مسجد الحرام را به بیعت با خود فراخواند.[۱]
محمد بن عبدالله الترکی القحطانی در ۱۹۵۶ به دنیا آمد. وی در دانشگاه علوم اسلامی الامام محمد بن سعود در ریاض تحصیل کرده و امام جماعت و خطیب مسجد الرویل بود. او از شاگردان شیخ عبدالعزیز بن محمد باز مفتی بزرگ عربستان بود. بنا به روایت برادر او خاندان قحطانی از سادات مصر بودند که همراه با ترکهای عثمانی به عربستان آمده و جزئی از قبیله قحطانی شده و به الترکی معروف بودند.[۲][۳]
در خصوص اعلام مهدویت القحطانی ، حزیمی چنین نقل کرده است:
«من از محمد بن عبدالله القحطانی پرسیدم آیا تو مطمئن هستی که مهدی هستی؟ او در جواب گفت: من اول دربارهٔ آنچه اخوان دربارهٔ مهدی بودن من میگفتند قانع نشدم. اما بعد از مدتی از آنها جدا شده و بارها از خداوند طلب خیر کردم و در یک شب سینه من برای این عمل انشراح پیدا کرد. من از او پرسیدم: چه کسی برای بار اول اشاره کرد که تو مهدی هستی؟ او گفت: قبل از اینکه ما به اخوان بپیوندیم این فکر در نزد بعضی از اخوان در مسجد الرویل وجود داشت و گاهی آن را بیان میکردند و من در درون خود به این حرفها میخندیدم و آن را شوخی تلقی میکردم تا اینکه رؤیاها به حد تواتر رسید و از آن زمان آنها را جدی گرفتم
بعد از اعلام محمد الترکی به عنوان مهدی موعود در اولین روز سال ۱۴۰۰ هجری قمری گروه جماعت سلفی محتسبه (جهیمانیه) برای اعلام مهدویت او اقدام به تصرف مسجد الحرام کرده تا همانند روایات او در کنار کعبه و حجرالاسود خطبه خود را خوانده و مردم را به بیعت فراخواند.[۶]
صبح روز سه شنبه اولین روز از محرم سال ۱۴۰۰ هجری برابر با ۲۰ نوامبر ۱۹۷۹ میلادی بود. به محض تمام شدن نماز صبح، صدای شلیک گلوله برخاست. نمازگزاران مبهوت و متحیّر، جوانی تفنگ به دست دیدند که به سمت کعبه میدود.
افراد مسلح یکی پس از دیگری به سمت خانه کعبه روانه شدند. در این بین، رهبر شورشیان، جهیمان العتیبی، به همراه سه تن دیگر از یارانش از قلب جمعیت بیرون آمد. همه پنجاه و یک درب مسجد الحرام غل و زنجیر شده بود.
جهیمان بلندگو را در دست گرفت و برخی دستورات نظامی را برای افراد بازگو کرد و رو به تک تیراندازها گفت: «اگر نظامیان آل سعود آمدند، رحم نکنید، برای کشتن شما آمدهاند ، شما آنان را امان ندهید». پس از ارائه خطبه و سخنرانی درباره علت قیام، جوانی لاغر اندام به عنوان مهدی موعود معرفی شد.او در کنار کعبه در بین رکن و مقام ایستاد و افراد مسلح یک به یک به نزد او آمده و با مهدی بیعت کردند.
آل سعود متهوّرانه در صدد بازپس گیری مسجد الحرام بودند، اما نه واقعیتها را در نظر میگرفتند، نه توان نظامی کافی داشتند و نه آماده چالشی بدین بزرگی بودند. نظام سعودی سراسیمه بود و تلاش کرد تا هیچ خبری از این ماجرا به بیرون درز نکند؛ پس فرودگاهها را بستند و کلیه خطوط مخابراتی را مسدود کردند، ولی در کمتر از ۳۰ ساعت همه دنیا درباره این ماجرا باخبر شد.
ابوعبداﷲ محمد بن عبداﷲ بن تومرت معروف به ابن تومرت (به انگلیسی: Amghar ibn Tumert) (متولد ۴۷۱ یا ۴۷۴ هجری / متوفی ۵۲۴ هجری)، فقیه اهل سنت و متکلم اشعری، مدعی مهدویت و امامت در مغرب اقصی و بنیانگذار سلسله موحدون در شمال آفریقا و اندلس که از نژاد بربر و قبیله مصامده بود. قیام او در اولین سالهای قرن ۶ هجری رخ داد و منجر به تشکیل دولت موحدون گردید.
ابن تومرت برای تحصیل به شرق اسلامی رفت و در نظامیه بر اساس مکتب فکری محمد غزالی تحصیل کرد. وی در بازگشت، تبدیل به فرد مذهبی پرشوری شدهبود، که مرتب امر به معروف و نهی از منکر میکرد. در سال ۵۰۵ هجری به مهدیه، شهری که عبیدالله مهدی بنا نهاد رفت و سپس از آنجا به ملاله رفت. در این شهر عبدالمومن بن علی، که یکی از یاران اصلی او و بعداً جانشین وی گردید، را ملاقات نمود و با خواندن برخی از روایات و تطبیق آنها بر خویشتن، وی را متقاعد کرد تا یاریش کند. زان پس در متون متعلق به آنان از ابن تومرت به الامام المعصوم المهدی المعلوم یاد میشود.
وی به میان مردم تینمل رفت و مردم با وی بر اساس توحید و مبارزه با معاصی که طبق نظر وی در حکومت مرابطون گسترش و علنی شده بود، بیعت نمودند. ابن تومرت با درایت و نیز سرکوب مخالفانش در آن شهر، آن ناحیه را که کوهستانی بود به پایگاه حکومتی خود تبدیل کرد تا مبارزه خود را علیه دولت مرابطون آغاز کند. منازعات وی با سلطان مرابطون، علی بن یوسف، ادامه یافت تا اینکه در سال ۵۲۴ هجری درگذشت و مهدویت را به جانشینش عبدالمومن بن علی واگذار کرد؛ همین شخص بود که در سال ۵۴۲ مراکش را تصرف نمود و دولت موحدون را بنیان گذاشت.
در باب تاریخ تولد ابن تومرت اختلاف است. ابن اثیر فوت او را ۵۲۴ قمری و در ۵۱ یا ۵۵ سالگی دانستهاست. با این حساب تولد او باید در ۴۷۳ یا ۴۶۹ قمری رخ داده باشد؛ ولی ابن خلکان و ابن تغری بردی، تاریخ تولد ابن تومرت را ۱۰ محرم ۴۸۵ قمری میدانند.[۱] او در روستایی از بلاد سوس، واقع در مغرب اقصی، در خانوادهای فقیر، ولی پرهیزگار دیده به جهان گشود. قبیله او، هرغه، یکی از شاخههای فرعی (بطون) مصماده از قومی معروف به ایسرغینن بود، که به زبان محلی نامشان شرفاء بود.[۲][۳][۴][۵][۶] گروه قبایل مصامده از نسل برنس بن بربر و یکی از بزرگترین و شناختهشدهترین قبایل مغرب بودند. پدرش از اهالی سوس و مادرش از خاندانی معروف به بنییوسف بود.[۷] در باب نسب ابن تومرت، ۲ نسب نامهٔ علوی و بربری وجود دارد:
با این حال بعضی از مورخان در صحت انتساب ابن تومرت به خاندان نبوت تردید کردهاند و آن را ادعایی بیش ندانستهاند و او را صرفاً مردی از قبیله هرغه دانستهاند؛ و مورخین دیگری، به خصوص مورخین متاخر، نسبت عربی/علوی ابن تومرت را که پارهای از مورخان هواخواه موحدون و دبیران دولت آنان تأیید کردهاند، انتسابی اشتباه میدانند و معتقدند که ابن تومرت برای توجیه ادعای مهدویت و پیشبرد ریاست دینی-سیاسی خود، چنین نسبتی را به خود جعل کرده یا دیگران به او بستهاند.[۱۲] وی میافزاید که بسیاری از قبایل بربر در راه رسیدن به قدرت و سلطنت، انتساب عربی یا نبوی را انتحال میکردند، چنانکه بنی حمود نسب خود را به اهل بیت میرساندند و قبیله صنهاجه که در دولت مرابطون صاحب مقامات بودند، خویشتن را در اصل از عرب یمانی میدانستند.[۱۳] اما نویسندگانی همچون ابناثیر و ابن خلدون نقل میکنند که وقتی مغرب به دست مسلمانان گشوده شد، هرغه، قبیله ابن تومرت، همراه موسی بن نصیر به این سرزمین آمدند. وقتی موسی بن نصیر در عهد عبدالملک بن مروان ۸۶ قمری/۷۰۵ میلادی به حکومت آفریقیه منصوب شد و در شمال آفریقا تا مغرب اقصی و اندلس به فتوحات چشمگیری نایل آمد و قبایل بربر را مطیع مسلمانان ساخت، گروهی از اعراب را بر آنها انتخاب کرد تا قرآن و فقه را به آنان بیاموزند. از این رو امکان آمیختگی و ازدواج اعراب فاتح با بربرهای نو مسلمان بسیار زیاد بودهاست پس انتساب ابن تومرت به اعراب غیرعادی نیست.[۱۴][۱۵][۱۶]
در باب زندگانی وی، و رشد و نمو او اطلاعاتی موجود نیست، مگر اینکه وی علاقهمند علوم دینی و تلاوت قرآن بود.[۱۷] ابن تومرت در سال ۵۰۰ قمری/۱۱۰۷ میلادی با وجود فقر خانوادگی، سوس را ترک کرد و نخستین هدف وی؛ اندلس بود.[۱۸] وی دریا را به قصد اندلس پیمود و به قرطبه رسید. این شهر در آن زمان یکی از مراکز علمی مهم بهشمار میرفت. او مدتی در نزد قاضی ابن حمدین درس خواند و از اندیشههای ابن حزم اندلسی متأثر گردید. سپس در المریه، جنوب شرقی اسپانیا، به کشتی نشست و به جانب شرق رهسپار شد.[۱۹][۲۰] بر سر راهش به شهر هدیه تونس وارد شد و از ابوعبدالله محمد بن علی مازری، فقیه و محدث مشهور مالکی علوم دینی را فراگرفت. سپس به اسکندریه رفت و در خدمت فقیه ابوبکر محمد بن ولید طرطوشی[۲۱][۲۲] معروف به ابن رندقه، فقیه پرهیزگار مالکی به علمآموزی پرداخت و از اسکندریه به قصد حج به مکه رفت و مدتی کوتاه در این شهر اقامت کرد و از علم شریعت، حدیث نبوی و اصول فقه توشه سرشاری برگرفت؛ ولی چون در این شهر به امر به معروف و نهی از منکر پرداخت، مردم پس از آزار و اذیت وی، او را از شهر بیرون انداختند.[۲۳] او به بغداد نیز رفت و آنجا به دیدار جمعی از علما از جمله کیا ابوالحسن هراسی، فقیه مشهور شافعی و یکی از مدرسان نظامیه بغداد و ابوبکر محمد بن احمد الشاشی، فقیه شافعی و مبارک بن عبدالجبار رفت. با این حال مورخان گزارشی از دیدار ابن تومرت با محمد غزالی[۲۴] نقل کردهاند که اغلب دربارهٔ این ملاقات تردیدهایی وجود دارد.[۲۵][۲۶]
ابن تومرت پس از گذراندن ۱۱ سال در سرزمینهای شرق اسلامی، در سال ۵۱۰ قمری / ۱۱۱۶ میلادی به سمت مغرب و وطن خود حرکت کرد. در راه حرکتش باز به مصر رفت و این زمانی بود که آمر بن مستعلی، خلیفه فاطمی[۲۷] بر این کشور حکومت میکرد.[۲۸] در آن عهد اسکندریه از لحاظ حیات علمی موقعیت بارزی داشت و گروه بسیاری از علمای عصر فاطمی مانند محمد بن میسر فقیه اسکندریه، عبدالرحمان بن عوف بن عمرو، ابی بکر طرطوشی و حافظ المقدس در آنجا ساکن بودند و تأثیر شگرفی در رونق علمی اسکندریه ایفا میکردند. ابن تومرت در اسکندریه وقتی که رفاه طلبی و تنآسانی بیش از حد مردم را مشاهده کرد، به امر به معروف و نهی از منکر، اعتراض کرد، اما باز او را از شهر بیرون کردند.[۲۹][۳۰] پس با کشتی عازم مغرب شد و در کشتی به عادت معمول خود، امر به معروف و نهی از منکر را آغاز کرد و طبق گفته عنان در کتاب تاریخ دولت اسلامی در اندلس مسافران را به نماز و تلاوت قرآن ملزم ساخت و آنان که از سخنان او به تنگ آمده بودند، او را به دریا انداختند؛ اما او بیش از نصف روز به روی آب شناور بود، ولی آسیبی به وی نرسید. در آخر اهل کشتی او را از آب بیرون کشیدند.[۳۱][۳۲][۳۳] نخستین شهری که پس از ورود به بلاد مغرب نزدیک، به آنجا رسید، طرابلس بود. او در این شهر علما را منحرف از مذهب راستین خود یافت، پس آنها را مورد انتقاد خود قرار داد و اعتراضات فراوانی به آنها کرد، در نتیجه او را از شهر راندند و ابن تومرت در ادامه به مهدیه رسید[۳۴] و چون والی شهر داستان اعتراضات وی را شنید، درصدد دستگیر کردن وی برآمد؛ اما ابن تومرت از شهر گریخت و به بجایه، شهری در مغرب میانه، رفت.[۳۵][۳۶] در باب رفتن ابن تومرت به مهدیه نیز اختلاف نظرهای زیادی بین مورخین وجود دارد. پیش از رسیدن وی به بجایه، گذار او به شهرهای تونس و قسنطینه افتاد. در آن زمان امرای بنیخراسان بر تونس حکومت داشتند. به محض اینکه ابن تومرت وارد تونس شد، علمدوستان به او روی آوردند و او مدتی را به ارشاد خلق و تعلیم کتاب و سنت به فقها صرف کرد.[۳۷] والی بجایه، عزیز بن منصور بن ناصر بن علناس بن حماد،[۳۸] مردی عیاش و تندخو بود؛ بنابراین ابن تومرت سخت معترض شد و به سبب آن شورشی به راه افتاد. امیر و بزرگان که از ابن تومرت خشمگین بودند، در مورد آرام کردن او به مشورت نشستند و سرانجام امیر فرمان داد تا گروهی از بزرگان علم برای مناظره با وی آماده شوند. آنان در سرای یکی از این طالبان علم گرد آمدند. ابن تومرت نخست از شرکت در مجلس مناظره طفره میرفت، اما به اصرار عمر بن فلفول کاتب به مباحثه با آنان پرداخت. هر چه از او سؤال کردند، پاسخ گفت، اما آنها نتوانستند به هیچیک از پرسشهای او جواب گویند.[۳۹]
ابن فلفول از او استدعا کرد که از امر به معروف و نهی از منکر دست بدارد، اما وی نپذیرفت و به ملاله، در کنار ساحل دریایمغرب، نقلمکان کرد. او در ملاله بود که با عبدالمومن بن علی آشنا شد و او را با اندیشههای خود آشنا کرد؛ بنابراین عبدالمومن دعوت وی را پذیرفت و همراه او عازم مغرب شد.[۴۰][۴۱][۴۲][۴۳] ابن تومرت با یاران خود که اکنون بر تعدادشان افزوده شدهبود، ابتدا به جانب اغمات سپس کساس رفتند و از آنجا به ملیانه و از ملیانه به وانشریس یا وانشریش سفر کردند و در اینجا نیز توانست افردی همچون وانشریشی و عبدالواحد شرقی را در زمره پیروان خود درآورد.[۴۴] وی در ادامه راه خود به همراه نزدیکانش به تلسمان،[۴۵][۴۶] وجدات، صاء و سرانجام به فاس رفتند.[۴۷] ابن تومرت در این شهر به مسئولیت شرعی خویش ادامه داد. علم و دین را آموزش میداد و مردم را از معاصی و مناهی بر حذر میکرد. بیشتر آنچه مردم را بدان دعوت میکرد، از مبانی اعتقادی اشعریه سرچشمه میگرفت. در آن زمان اهل مغرب از شیوههای نظری اشاعره دوری میجستند یا هر کس که به راهی جز راه آنان میرفت، دشمنی میورزیدند.[۴۸] والی فاس مجمعی از فقها فراهم آورد تا با ابن تومرت به مباحثه بنشینند. ابن تومرت که میدان را خالی و فقیهان را از علوم کلامی بیبهره دید، موفق شد خودی نشان دهد و در بحث برهمه آنان پیروز شود. فقیهان که جایگاه خود را در خطر میدیدند، به والی توصیه کردند که چون حضور ابن تومرت در شهر موجب فساد فکر مردم میشود، او را از آن شهر بیرون کند و والی نیز توصیه آنان را پذیرفت. ابن تومرت از فاس به مغیله و از آنجا به مکناس یا مکناسه روان شد و پس از عبور از شهرهایی چند، در ۵۱۵ قمری / ۱۱۲۱ میلادی با یاران خود به مراکش رسید.[۴۹][۵۰][۵۱]
وقتی به تینمل رسید، چون شهرها را میان دو کوه دید، به طوری که در نقطهای مرتفع واقع شده و دستیابی بدان بسیار دشوار بود؛ لذا، آن را مقری استوار و مطمئن برای خود و یارانش یافت. وی توانست به کمک پیروان و مریدان خود، امیر مرابطی تینمل را شکست دهد و خود کنترل شهر را به دست بگیرد. نخست چند سالی را در کوههای درن، در نزدیکی تینمل، سپری کرد و سرانجام در این شهر مستقر گردید و نقشههای خود برای براندازی مرابطون را جدیتر و شتابزدهتر پیگرفت. اگرچه تا این زمان گروههای زیادی را با خود همراه کرده بود، ولی این تعداد برای اجرای نقشه او، با توجه به محدودیت زمانی و احتمال مرگ ناگهانی، کافی نبود. این چنین بود که به فکر بعضی اعمال خشن و مکرآمیز افتاد. چون میترسید که مبادا اهل تینمل او را به امیر مرابطون تسلیم کنند، بنابراین تصمیم گرفت که آنان را مشغول شورش علیه امیر وقت کند، تا خود را از گزند احتمالی حفظ کند.[۷۴]
در زمان استقرار خود در تینمل، میان اقوام کوهنشین به قومی برخورد که بچههایشان پوستی سرخ و چشمانی آبی داشتند، در حالی که پدرانشان تیره و سیاه چشم بودند. علت را که از مردمان شهر پرسید. ابتدا با پاسخی روبهرو نشد، اما چون اصرار ورزید، گفتند که: ما رعایای سلطان این سرزمینیم. همه ساله مملوکان او برای گرفتن خراج از کوه بالا میآیند، ما را از خانههایمان بیرون میکنند و با زنان ما خلوت میکنند. این است که فرزندان ما بر این صفت به دنیا میآیند و ما را یارای رفع این فضیحت نیست. ابن تومرت که دنبال چنین فرصتی بود، گفت: به خدا سوگند، که مرگ از چنین حیاتی بهتر است. چگونه به چنین بدنامی رضا دادهاید، حال آنکه در شمشیر زنی و جنگاوری از همه برترید! وقتی از وی طلب کمک کردند، ابتدا از آنان پیمان یاری گرفت تا آنان را از این رسوایی رهایی بخشد؛ سپس توطئهای را به آنان پیشنهاد کرد، که با اجرای آن کوهستاننشینها توانستند عاملین سلطان را به قتل برسانند. تنها یکی از آنان که جان سالم به در برد، خبر این اتفاق را به گوش سلطان مراکش رساند. سلطان مرابطون که از نکشتن ابن تومرت پشیمان بود، لشکری را به سمت پناهگاه ابن تومرت روانه کرد. ابن تومرت نیز در واکنش به لشکرکشی مرابطون، به قبایل اهل کوهستان دستور داد تا راههای دستیابی به تینمل و پناهگاههای آن را مسدود کنند. بعضی از قبایل مجاور نیز به یاری ابن تومرت آمدند. وقتی لشکر علی بن یوسف بن تاشقین نزدیک شد، کوهنشینان از اطراف بر آنها سنگ ریختند. سنگ باران از نیمروز تا شب هنگام ادامه یافت و وقتی شب فرا رسید، سپاه سلطان عقب نشستند تا خسارت کمتری بر آنها وارد شود.[۷۵][۷۶][۷۷]
پس از آن در اقدامی افراد و مردمان مشکوک به خیانت را که نزدیک به ۱۵ هزار نفر بودند، طبق گفته عنان نویسنده کتاب تاریخ دولت اسلامی در اندلس، طی نماز عشاء به قتل رساند (طرح تمییز). وی سپس خانهها و زمینهای مردم را میان پیروان خود تقسیم کرد و مسجدی بنا کرد و دیواری به گرد شهر کشید و قلعهای بر بلندیهای کوه بنا کرد.[۷۸][۷۹] در واقع، شهر را از افراد نامطمئن تهی کرد و به نزدیکان اختصاص داد. از قراین برمیآید که این واقعه مربوط به بعد از زمانی است که ابن تومرت خود را امام معصوم اعلان کرد، زیرا وقتی یکی از یاران نزدیکش از او پرسید که چرا خلقی را که به ما اکرام کرده و پناه دادهاند، میکشیم؟ رو به اصحاب کرد و گفت: این سؤال به معنای تردید در عصمت امام است، او را بکشید و یاران بیدرنگ چنین کردند.[۸۰]
یکی از شیوههای زیرکانه که ابن تومرت برای تصفیه پیروان خود از مخالفان و دشمنان اعمال کرد، طرحی است که به مَیز یا تمییز معروف شدهاست. گرچه دربارهٔ دلیل و بهانه ظاهری ابنتومرت در اجرای این تصفیه و تاریخ دقیق آن در روایات مورخان اختلافهایی دیده میشود، ولی شکی نیست که انگیزه اصلیش از بین بردن آنانی بود که نسبت به برنامههای او تعلل و تأملی از خود نشان میدادند و حاضر نبودند بدون دلیل به خواستهها و نظرات وی تن دهند.[۸۱]
بسیاری از روایات برنامه تمییز را مربوط به نتیجه یکی از درگیریهای موحدون با مرابطون میدانند. در ۵۱۷ قمری ابن تومرت لشکری به فرماندهی عبدالمؤمن به جنگ مرابطون اعزام کرد. در این رویارویی موحدون شکست خوردند و در تینمل به محاصره دشمن درآمدند و چون محاصره طول کشید و فشار سختی و گرسنگی، مردم شهر را به ستوه آورده بود، ظاهراً عدهای از بزرگان شهر بر آن شدند که با امیر مرابطون مصالحه و صلح کنند و شهر را به وی واگذار کنند. با رسیدن این خبر به ابنتومرت، وی نسبت به وفاداری و اطاعت محض گروههایی از قبایل مختلف که به وی پیوسته بودند، ظنین شد و به فکر از میان بردن آنان افتاد. بعضی از مورخان نوشتهاند که وقتی ابنتومرت شکست نیروهای خود را از برابر مرابطون دید، به گروهی از آنان بدگمان شد و تصمیم گرفت آنهایی را که در محل تردیدند، به قتل برساند. امکان دارد وی شکست پیروان از یک سو و تصمیم به مصالحه با مرابطون را، از سوی دیگر، گناه همین گروههای مظنون میدانستهاست.[۸۲]
وی برای انجام تصفیه نیروهای خود، نیاز به شخصی داشت که این کار را انجام دهند و آن شخص کسی نبود جز ابوعبدالله ونشریسی که گویا ابن تومرت وی را از مدتها پیش برای چنین روزی انتخاب کرده بود. طبق منابع، ابن تومرت همیشه به این مرد احترام میگذاشت و به اطرافیان خود میگفت که در این مرد سری از اسرار خداوند نهفتهاست، که به زودی ظاهر خواهد شد. اکنون زمان آن فرا رسیده بود که این راز از پرده بیرون افتد. ونشریسی که تاکنون در نظر پیروان از ابن تومرت، فردی بیسواد و بیبهره از علم و قرآن بود، ظاهراً با قرار قبلی و به اشاره ابن تومرت، بهطور معجزهآسا فضایل خود را ظاهر کرد و به زبان فصیح قرآن خواند.[۸۶]
روز پس از بیعت ابن تومرت با اصحاب عشره در حالی که شمشیرها را به کمر خود بسته بودند، به مسجد رفتند. او در آنجا بر منبر نشست و پس از حمد خدا و درود به محمد که بشارت دهنده ظهور امام مهدی است، به ذکر صفات و علامات مهدی موعود پرداخت و گفت وقتی زمین را جور و فساد فرا میگیرد، او ظهور و جهان را از قسط و عدل پر خواهد کرد و پروردگار او را برای نسخ باطل و رفع جور برخواهد انگیخت. مکان او مغرب اقصی و زمان او آخرالزمان خواهد بود.[۹۵][۹۶] پس از آنکه به ذکر علائم ظهور پرداخت، اعلان کرد که: «من محمد بن عبدالله همان مهدی معصوم منتظرم».[۹۷] آنگاه نسب خود را به محمد و علی بن ابی طالب رساند و دست خود را به سوی جمعیت دراز کرد، تا با او به عنوان مهدی موعود بیعت کنند و گفت: «بر چیزی با شما مبایعت میکنم، که اصحاب رسول خدا بر آن با وی بیعت کردند».[۹۸][۹۹] پس مردم یک به یک با او بیعت کردند. روایت دیگر در نحوه بیعت مردم این است که وقتی ابن تومرت فضایل و نشانههای مهدی منتظر را برشمرد، عشره که عبدالمومن در رأس آنان بود، برابر وی برخاستند و گفتند «این نشانهها که گفتی در کسی جز در تو نمیبینیم. تو همان مهدی هستی». سپس با او دست بیعت دادند و بدین ترتیب ابن تومرت شأن و منزلت روحانی و هاله قداستی را که از پی آن بود، در نظر پیروان خود پیدا کرد. بدین ترتیب پایههای نهضت موحدون ریخته شد، که بعدها اساس تشکیل دولت موحدون شد.[۱۰۰][۱۰۱][۱۰۲]
ابن تومرت پس از اینکه بنیان کار خود را مستحکم و تعداد نیروهای خود را فراوان دید، درصدد نبرد با مرابطون برآمد. پس به ترتیب و جمعآوری لشکریان بیشتری پرداخت و برای هر ده نفر یک نقیب معین کرد، تا نظمی در بین لشکریان به وجود بیاید.[۱۲۷] علی بن یوسف در سال ۵۱۵ هجری و همزمان با اعلان مهدویت ابن تومرت، درگیر شورشی در اندلس شد. وی مجبور به لشکرکشی به آنجا گشت و در نبرد با شورشیان به موفقیت رسید؛ ولی نبرد را ادامه نداد، چون دلمشغول تحرکات ابن تومرت در بلاد سوس بود. پس به مراکش آمد تا خود را آماده نبرد با ابن تومرت کند. وی در اولین اقدام، والی بلاد سوس، ابوبکر محمد لمتونی[پ ۲] را عازم نبرد با ابن تومرت در کوههای مصامده کرد؛ اما با توجه به دشواری راه، لشکریان ابوبکر راه باریک منتهی به قرارگاه ابن تومرت را محاصره کردند. ابن تومرت بعد از آن لشکری به رهبری محمد بشیر را عازم نبرد با ابوبکر محمد کرد. موحدون در شعبان ۵۱۶ از کوه پایین آمدند و توانستند اولین شکست را بر مرابطون تحمیل کنند و آنها را تا نزدیک شهر مراکش عقب راندند. این پیروزی سبب شد تا کار ابن تومرت بالا بگیرد و نام او بر سر زبانها بیفتد و بر تعداد پیروان وی افزوده شود.[۱۲۸][۱۲۹]
پس از دریافت خبر شکست موحدون، بیماری ابن تومرت رو به وخامت گذاشت. چون مرگ را نزدیک دید، روزی پیروان را فراخواند و آنان را مدتی موعظه کرد. آنگاه به خانهاش داخل شد و پس از ساعتی بیرون آمد. دستار از سر برگرفت و خطاب به مردم گفت: من عنقریب به سفری دور خواهم رفت. مردم با چشمانی اشکبار گفتند: ما نیز با تو خواهیمآمد، لیکن او گفت: این سفری نیست که با من بیایید. این سفر برای من تنهاست. این گفت و باز به خانه رفت و دیگر کسی او را ندید.[۱۳۷] او سرانجام ۴ ماه پس از واقعه بحیره، در ۱۳ رمضان یا ۲۵ رمضان ۵۲۴ قمری در حدود سن ۵۰ یا ۵۱ سالگی درگذشت و رهبری موحدون را به عبدالمومن بن علی سپرد.[۱۳۸][۱۳۹][۱۴۰][۱۴۱]
حاکم بأمرالله (۲۳ ربیعالاول ۳۷۵–۱۳ فوریه ۱۰۲۱) ششمین خلیفه فاطمی در مصر بود که از سال ۳۸۷ در آن سرزمین فرمان میراند. در سال ۳۸۳ به ولیعهدی برگزیده شد. وی در حالی که دوازده سال داشت، به خلافت رسید. او مؤسس دارالحکمه در قاهره بود. وی با چین روابط دوستانهای برقرار کرد. او در سال ۱۰۲۱ ناپدید شد، دروزیان معتقد هستند که او کشته نشده بلکه خدا او را ناپدید کردهاست و به همراه مهدی بازخواهد گشت. گفته شده او توسط خواهر بانفوذ و قدرتمندش بانو ست الملک که با سران اداری و سپاهی و سایر گروههای امپراتوری اتحاد داشت در نقشه برنامه ریزی شده کشته شد تا علی ظاهر ۱۶ ساله بر تخت سلطنت بنشیند. ست الملک نایب السلطنه خلیفه جوان شد و تا زمان مرگش بر مصر سلطنت کرد.[نیازمند منبع]
حاکم بأمرالله در سال ۱۰۰۹ میلادی کلیسای مقبره مقدس در اورشلیم را به کلی ویران کرد.[۱] وی ابن هیثم را در سال ۱۰۱۱ بمدت ۱۰ سال در حبس خانگی بازداشت کرد.[نیازمند منبع]
Born in 985 CE, Abu 'Ali "Mansur" was the first Fatimid ruler to have been born in Egypt. Abu 'Ali "Mansur" had been proclaimed as heir-apparent (wali al-'ahd) in 993 CE and succeeded his father Abū Mansūr Nizār al-Azīz bil-Lāh (975–996) at the age of eleven on 14 October 996 with the caliphal title of al-Hakim Bi-Amr Allah. Al-Ḥākim had blue eyes flecked with reddish gold.[11]
In the area of education and learning, one of Hakim's most important contributions was the founding in 1005 of the Dār al-ʿIlm (House of Knowledge).[35] A wide range of subjects ranging from the Qur'an and hadith to philosophy and astronomy were taught at the Dār al-ʿIlm, which was equipped with a vast library. During his rule, the Fatimid Caliph al-Hakim also provided paper, ink, pens and inkstands free of charge to all those who studied at the famous Dār al-ʿIlm in Cairo.[36] Access to education was made available to the public and many Fatimid da'is received at least part of their training in this major institution of learning which served the Ismaili da'wa (mission) until the downfall of the Fatimid dynasty.[21] For more than 100 years, Dār al-ʿIlm distinguished itself as a center of learning where astronomers, mathematicians, grammarians, logicians, physicians, philologists, jurists and others conducted research, gave lectures and collaborated. All were welcomed, and it remained unfettered by political pressures or partisan influences.[37]
Hakim made the education of the Ismailis and the Fatimid da'is a priority; in his time various study sessions (majalis) were established in Cairo. Hakim provided financial support and endowments for these educational activities. The private 'wisdom sessions' (majalis al-hikma) devoted to esoteric Ismaili doctrines and reserved exclusively for initiates, now became organized so as to be accessible to different categories of participants. Al Hakim himself often attended these sessions which were held at the Fatimid palace.[21] The name (majalis al-hikma) is still used by the Druze, Nizari and Taiyabi Ismailis as the name of the building in which their religious assembly and worship is carried, often abbreviated as Majlis (session).