-
عکاس-حسام الدین شفیعیان
شنبه 23 مهر 1401 22:57
-
عکاس-حسام الدین شفیعیان
شنبه 23 مهر 1401 22:57
-
عکاس-حسام الدین شفیعیان
شنبه 23 مهر 1401 22:56
-
عکاس-حسام الدین شفیعیان
شنبه 23 مهر 1401 22:56
-
عکاس-حسام الدین شفیعیان
شنبه 23 مهر 1401 22:56
-
عکاس-حسام الدین شفیعیان
شنبه 23 مهر 1401 22:54
-
عکاس-حسام الدین شفیعیان
شنبه 23 مهر 1401 22:53
-
عکاس-حسام الدین شفیعیان
شنبه 23 مهر 1401 22:53
-
عکاس-حسام الدین شفیعیان
شنبه 23 مهر 1401 22:51
-
عکاس-حسام الدین شفیعیان
شنبه 23 مهر 1401 22:51
-
عکاس-حسام الدین شفیعیان
شنبه 23 مهر 1401 22:50
-
عکاس-حسام الدین شفیعیان
شنبه 23 مهر 1401 22:49
-
عکاس-حسام الدین شفیعیان
شنبه 23 مهر 1401 22:48
-
عکاس-حسام الدین شفیعیان
شنبه 23 مهر 1401 22:47
-
عکاس-حسام الدین شفیعیان
شنبه 23 مهر 1401 22:47
-
عکاس-حسام الدین شفیعیان
شنبه 23 مهر 1401 22:46
-
عکاس-حسام الدین شفیعیان
شنبه 23 مهر 1401 22:44
-
عکاس-حسام الدین شفیعیان
شنبه 23 مهر 1401 22:41
-
عکاس-حسام الدین شفیعیان
شنبه 23 مهر 1401 22:40
-
عکاس-حسام الدین شفیعیان
شنبه 23 مهر 1401 22:38
-
چند قطعه از زندگی شهری
شنبه 23 مهر 1401 21:46
در کیفش را باز میکند و پلاستیک را در می آورد.شکلات پیچ بالای ساندویچ را باز میکند و برگهای کالباس که عطر خوش بویی را پر میکند و دوغ کنار دستش را ساندویچ را گاز میزند برگهای کاهو و خیارشور.دوغ شیشه ای را سر میکشد و نگاهی به اطرافش میندازد.مردی آن طرف روی صندلی پیتزا میخورد .سس را باز میکند و فشار میدهد و لباسش قرمز...
-
جایی دور جایی نزدیک...
شنبه 23 مهر 1401 21:46
اسمت چیه؟پنچره را باز میکند,صدای جیر جیرک,نگاه کن دشت سرسبزیه ها.نه دشت کجا بوده,اینجا راه آهنه,نگاه کن,درختانو دارن پشت سر هم میرن, کجا؟دارن میرن تا همه جارو سر سبز کنن؟اسمت چیه؟نگاه کن؟کجارو؟اونجارو؟کلاغه داره تو دشت پرواز میکنه؟اونجا مزرعه هست.نه اونجا چهارراه هست؟چه چهارراهی؟چه مزرعه ای؟چه درختی؟چه کلاغی؟همش...
-
وقتی کلاغ ها سفید می پوشند
شنبه 23 مهر 1401 21:45
امروز همگی رفتیم پارک..خیلی خوش گذشت.جاتون خالی دایی رمضون کلی تاب بازی کرد..انگاری هوای بچگیاشو کرده بود.عمه سارا هم کتلت پخته بود..مثل همیشه خوشمزه بود.عمو محمود و عمه ریحانه هم آمده بودند..پژو405خریدند 206 داشتن که یادتان است فروختنش.به هر حال راضی هستن از این یکی البته شما فکر کنم از آریاشون یادتونه که تبدیل شد به...
-
مسافران شهری
شنبه 23 مهر 1401 21:45
مرد و زن مینشینند. آقا ساندویچ همبرگر لطفا نصفش کنید. کودکی در حال بازی کردن هست. توپش را میندازد.و مرد بر میدارد. دوباره میندازد. و مرد بر میدارد. کودک لبخند میزند.مرد لبخند میزند. ساندویچتون آماده شده. ممنونم. ساندویچ را میخورند و بلند میشوند زن بیرون میرود تا آشغال های درون سبد را خالی کند. کنار مرد فرکار مردی...
-
شب برفی...
شنبه 23 مهر 1401 21:44
یک دستش ساندویچ با نان لواش و یک دستش کاغذ , برف ریزی در حال باریدن است. آدرس میپرسد. همین خیابونو برو نرسیده به اون چراغی که میبینی روشنه همونجاست. دستش را بلند میکند تا بقیه ساندویچش را بخورد که لایه سفید برف زبانش را یخ میکند. و تند تند راه میرود تا میرسد. آدرس و پلاک زنگ میزند کسی در را باز نمیکند دوباره زنگ...
-
((کنار خیابان..روی یک بلندی))
شنبه 23 مهر 1401 21:44
((کنار خیابان..روی یک بلندی)) برق آشپزخانه را روشن می کند.از یخچال قوطی نوشابه زرد را به داخل لیوان می ریزد و به همراه نصف پیتزا روی اپن قرار میدهد.دختر بچه ای خوشحال با اسباب بازی های جدیدش بازی میکند..عروسکی که آواز عربی ای سر میدهد و دستش را بالا و پایین میکند.با دامن چین دار و کفش های پاشنه دار می خندد..عروسک...
-
((آسمان گاهی صاف..گاهی ابری))
شنبه 23 مهر 1401 21:43
کنار کاشی های مات و سیاه نشسته و با نوک انگشتانش با رنگ سیاه و آبی مات.. توده های ابر و آسمان کدری را نقش میدهد و کف دستش را رنگین کمانی میکند. گفتم که زیاد نمیتونیم نگهش داریم برامون دردسر میشه. چاره ای نداریم باید هر جور شده تا فردا صبر کنیم. چند دانه چوب کبریت سوخته را از زمین بر میدارد..یکی را نصفه میکند و آن یکی...
-
دوفنجان قهوه ی سرد
شنبه 23 مهر 1401 21:43
دوفنجان قهوه ی سرد یک میز کوچیک با یک شیشه گرد و عکسی از قهوه..دوتا شمع سفید که آب شدنشون باعث شده دوتا تپه ی سفید کنار شمع خودنمایی بکنه همش بخاطر اینه که من با یک دوست قدیمی بشینمو صحبت بکنم.سالهاست ندیدمش یعنی حدود ده و دوازده سال پیش تو فصل زمستون با هم خداحافظی کردیم اون قرار شد بره پیش پدر و مادرش اونور و من هم...
-
تلخ و شیرین
شنبه 23 مهر 1401 21:42
وقتی شیرین و بعد از اون همه سال دیدم باورم نمی شد..خیلی تغییر کرده بود..زیر چشماش چین و چروک نقش بسته بود. خیلی هم چاق شده بود مگه می شد فراموشش کنم ولی خب رسم روزگاره دیگه زدم به در بی خیالی و یا شایدم پر رویی.. رفتم جلو..سلام کردم بجا نیاورد آخه من خیلی تغییر کرده بودم.بالاخره منو بجا آورد خیلی با دسیپلین صحبت می...
-
جامانده
شنبه 23 مهر 1401 21:42
همه می دویدند همه تندتر از همیشه راه میرفتند.عده ای میخندیدند و عده ای گریه می کردند همه چیز بهم ریخته بود. هیچ کس به هیچ کس سلام نمی کرد. ترس تمام شهر را در برگرفته بود زنی بلند جیغ میزد و کودکی که سفید شده بود سفید سفید. من در همه ی این ترسها نشسته بودم انگار همه چیز آروم بود آرام آرام لذت یک روز قشنگ هیچ کس به من...