حسام الدین شفیعیان

وبلاگ رسمی و شخصی حسام الدین شفیعیان

حسام الدین شفیعیان

وبلاگ رسمی و شخصی حسام الدین شفیعیان

Hesamshafieian-طنزنویسی

/آقای اسپاگتی/

آشپز خوشحالم ارائه می دهد طعم ماکارونی با سس گوشت جدا شده بر روی زمینه سفید  1083853

قلی که  تو کار پوست گوسفند بود تغییر کاربری دادو رفت کافی شاپ زد.گفت چه کنم چکار کنم متفاوت بشوم.و کافی شاپ من در سطح بین المللی دیده بشه.

گفت تو منو نو آوری کنم. مثلان قهوه اسپرسوی گاوی.موکای گوسفندی.کاپوچینوی خرسی.گفت حالا چجوری تو اینا گوسفندو گاو و خرس بزارم.

گفت نمیشه تکه ای از پوست گوسفند بزارم. نه نمیشه باید کاری کنم. زنگ زد بیژن و اون راهنمایی کرد طراحی قهوه یاد بگیره.خلاصه رفت یاد گرفت. و شد گوسفندو خرسو گاو کش رو قهوه.گفت نه باید منو متفاوت بشه.گفت اسپاگتی هم اضافه میکنم. منتها باید متفاوت باشه.اسپاگتی  با تن ماهی نه. اسپاگتی با ریش بز.نه. اسپاگتی با ترانه .

گفت نه.زنگ زد بیژن راهنمایی کرد گفت اسپاگتی با طعم  دورچین بزنه. خلاصه گفت متفاوت نمیشه باید کاری کنم کارستان.رفت تو کار هیجان تابلو زد روش نوشت هر کی بیاد تو و بتونه بره بیرون جایزه داره. یکی رد شد شاخ ها. گفت اهک من میرم تو در میام. رفت تو با مشت گذاشت تو صورت قلی .از حال رفت اومد بیرون. گفت جایزه هم نمیخوام. قلی حال که اومد گفت نوشته کنارش رو باید بزرگتر فونت میکردیم.هر کی بیاد تو و بتونه بره بیرون جایزه داره فونت ریزش این بود اسپاگتی های ما حرف نداره. مشتری دائم میشید همش میاد نمیرید. یا میاد میرید.یکی رد شد فونت بزرگ رو خوند همون یکی بود که قبل با مشت گذاشته بود تو صورت قلی. گفت اهک. برم نیام. رفت نشست. نرفت بیرون.خلاصه ده پرس اسپاگتی مجانی دادند بره کلان تابلو رو کند گذاشت کناری.

خلاصه روزی از روزها فکری به سر قلی زد گفت من اسممو دیگه همه میگن آقای اسپاگتی باید کاری نو کنم که بشم همون قلی سابق.رفت دم در زد سیرابی و سیرابی ویژه. دو نفر رد شدند گفتند چندشششششششش نگاه کن کافی شاپ زده با سیرابی.اون یکی گفت نگاه کن نوشته گوسفند زنده موجود هست.کنارشم نگاه کن نوشته آب حوض هم میکشیم. خلاصه  کار قلی کساد شدو بر شکست شد.زنگ زد بیژن گفت بر شکسته شدم. گفت مبارک باشه. معلومه سیرابی با قهوه جور نمیشه. تازه سیرابی با موکا ناجور میشه.خلاصه قلی گفت چه کنم چکار کنم.گفت اشکالی نداره. برو گردو بخر بزن کنار خیابون تو کار گردو امسالی.نمک فراموش نشه.

خلاصه قلی رفتو انجام داد گفت باید کار متفاوت بشه.تو  گردو ها قهوه ریخت تو اب گردو. یکی رد شد گفت لجن میفروشی به مردم گفت نه گردو با طعم قهوه. گفت خدا شفات بده. یکی دیگه رد شد گفت گردو با گل و خاک ندیده بودیم. یکی رد شد گفت گردوت رو خودت تست کن ببینم قلی رفت تو فکر گفت تست کنم ریسکه. ولی مجبور شد که فکر نکنه تست کرد که گفت بهبه چقدر عالی. گفت همشو بخور پرتقالی.

خلاصه از شبکه چی تی وی اومدن مصاحبه با قلی طرف فرانسوی حرف میزد قلی  گفت چی میگی مترجم اومد وسط گفت ازت میپرسه گردو چجوری قهوه ای شده. که گفت گردوی ما طعم قهوه میده.خلاصه صف طولانی فردا شد همه میگفتن گردو با طعم قهوه به ما هم بده.که قلی فرداش رفت تو فکر گفت تو داخل  گردو اسپاگتی میریزم. اما دو روز بعد از تیمارستان ایندفه اومدن برای بردن قلی. گفتن متاسفانه شما دفه قبل درست کار کردی اما ایندفه گردو اسپاگتی نمیشه گفت بخور ببین چجوریه. یکیشون خورد. گفت اه چقدر بد مزه.گفت همینه تا نخوری نظر نده.گفت من خوردم گفت منظورم اینه که گردو  خوردن که کاری نداره اگه با اسپاگتی گردو خوردی مردی.

خلاصه بیخیال شدن گفتن نه آدم متفکریه معلومه. و منتهای مراتب همه ی گردو هاش موندو باز برشکست کرد. قلی دیگه خسته بود دلش شکسته بود که بیژن زنگ زد گفت میخوام فیلم بسازم. گفت اسمش چیه. گفت من بیژن 15 سال دارم. گفت تو که 50 سال شیرین داری. گفت مهم نیست. مهم اینه که من این فیلمو میسازم. گفت نه اسمشو بزار  درباره ی قلی. گفت نه فیلم شکست میخوره. گفت پس بزار آقای اسپاگتی. گفت نه گفت بزار  دبه روغن  هم  دل داره. خیلی متفاوته. گفت نه. گفت بزار چه کسی فیلم مرا خورد. گفت نه. گفت بزار گوسفند باشید یا نباشید .گفت نه. گفت بزار بز ها به بهشت نمیروند. گفت نه. گفت مهم اسمه نیست مهم مفهومه درون اونه. گفت یعنی چی یعنی کلیت اون مفهوم رو نظر داشته باش. نه اسم فقط.گفت بزار تن ماهی ها هم ماهی ندارند. گفت نه. گفت بزار به درک.اصلان اسم نزار گفت آفرین درست گفتی.خلاصه فیلم هم ساخته نشد علتش این بود که اسم نداره خب اصلان چرا ساخته بشه.خلاصه فلسفه این ساخت فیلم روح افلاطونو سقراط رو شکست.و بعد اون دیگه هیچ فیلسوفی نتونست اینقدر به نیستی هستی بپردازه و علت اینکه چرا ساخته نشد در حالی که اسمم نداشت.خلاصه قلی و بیژن از انروز به بعد همو ندیدن. میگن قلی  تیپ مولانا و شمس بیژنی گرفتن.رفتن که رفتن اما دیگه کسی اونارو ندیده. چون قلی میخواست روزی بتونه کاری کنه. کارستان و بیژن هم کاری نکنه اصلان بهتره. خلاصه داستان رو با ماله و سیمان و آجر تهشو بستیم. 

Hesamshafieian-متن ادبی

وقتی شهر سوسوی چراغی میشود اتاقک ها حرف میشوند شهر هم با تمام آهنی بودن قلب هایی دارد اگر شمعی روشن کنیم برای درون روشنایی تن خود فکر را جوانه زنیم و درون هم پیچک سر زدگی همیشه برای دیدن یک اتفاق خوب باید ساعت را نگاه کرد و من ایمان دارم به رویش فصلی نو در تفکر جای جای اتاقک های خود درون فکری خود کنده از درون در فکر اندیشه میشود اندیشه نمیمیرد اما آهن زنگ میزند اندیشه را باید در زد پشت در اندیشه چراغی روشن کرد حتی به وسعت چراغدان محبت برای شعله ای که میفزاید به روشنایی فکری.

..

پروانه زپیله نگری کن ببین از درون آن گذری کن ببین برای تنیده شدن عمری کوتاه دارد اما پیله را میشکند و پروانه میشود زندگی تولدیست برای پروانه شدن بال بگیریم درون پیله تا پرواز را بیاموزیم.

..

بیا درون فصلها بگردیم درون فصلی نو باران را بیابیم. زمین خشکیده از فصلها نشود بیا تا درون خود فصلی نو شویم.شکوفه دهیم به هم برای هم مرحم زخمها شیم بیا تا وقت هست نگارنده دلها شیم.

..

پنجره را بازمیکنی و میسراید دلتنگی از فصل رویشی نو.بر پرچین خیال انگیز زندگی.پیچک مهربانی میپیچاند بر درخت ریشه از شور مهربانی.و میزداید غمها را در باور زمین.سایه ساری از گلچین سرودن زندگی در فصلی نو و برای تو میماند قصه های زمین در سراشیبی از حرفهایت.قلم بر پیکره خشک زمین جانی تازه میگیرد بر سلول های تراوش مغزی.قلب آهنگ تپیدن نو میگیرد و زمین سرد میشود از گرمای تابشی از کلمات بر ذهن انسان واژه میشود در سطر سطر دلش از شوریدگی های شور انگیز گفتن ها.پنجره را که باز میکنی.زمین حرفی نو دارد و کلمات واژه ای از سرودن.در کجای زندگی حروف را میچینی.زندگی خود حرف هائیست از سرودن برای کلماتی از گفتن ها.و واژه ها جملگانی از دلتنگی زمین میشود بر تاریخ گذشتن از عصر زندگی آجری.و قلم حرف میشود.و جمله بارش رویشی از کلمات.

..

پنجره را بازمیکنی و میسراید دلتنگی از فصل رویشی نو.بر پرچین خیال انگیز زندگی.پیچک مهربانی میپیچاند بر درخت ریشه از شور مهربانی.و میزداید غمها را در باور زمین.سایه ساری از گلچین سرودن زندگی در فصلی نو و برای تو میماند قصه های زمین در سراشیبی از حرفهایت.قلم بر پیکره خشک زمین جانی تازه میگیرد بر سلول های تراوش مغزی.قلب آهنگ تپیدن نو میگیرد و زمین سرد میشود از گرمای تابشی از کلمات بر ذهن انسان واژه میشود در سطر سطر دلش از شوریدگی های شور انگیز گفتن ها.پنجره را که باز میکنی.زمین حرفی نو دارد و کلمات واژه ای از سرودن.در کجای زندگی حروف را میچینی.زندگی خود حرف هائیست از سرودن برای کلماتی از گفتن ها.و واژه ها جملگانی از دلتنگی زمین میشود بر تاریخ گذشتن از عصر زندگی آجری.و قلم حرف میشود.و جمله بارش رویشی از کلمات.

..

نگاه میکنی پیله را تا پروانه بشوی.تو زیبا میشوی در گشودن ریختن تمام ناملایمات.از رسیدن به شکوفایی تا در خود پیله های سختی را بگشایی و به رسیدن به پروازی با زیبایی برسی.پیله هایت را باز کن تو زیبایی.

..
کوچ پرندگان آموخت که همه کوچ ها روزی رسیدن و روزی رفتن هست. کوچ کلمات کوچ انسان و کوچ زندگی. کوچکی و بزرگی قلب ها و کوچکی و بزرگی به وسعت مهربانی. قلب در تفکر و وسعت این دو در یک زنجیره به هم.قلب را مکان دوست داشتن نامیدن اما  قلب هم بهانه بود یا نوعی تفکر بود قلب هم تفکر بود.اما سمبلی شد برای مهربانی. نمادی شد از عشق و دوست داشتن به وسعت تمام تفکر آری کوچ تمام زندگی کوله بار زندگی هست به وسعت مهربانی.