حسام الدین شفیعیان

وبلاگ رسمی و شخصی حسام الدین شفیعیان

حسام الدین شفیعیان

وبلاگ رسمی و شخصی حسام الدین شفیعیان

/زندگی در فصل ها/

/زندگی در فصل ها/
من با وزن شعر سبک وزنم
توی کلمات رود نثر روان سمت دریای جملات تلاطم موج های خوش رقصم
من بادبان سرگردان باحرفم
یک سبد واژه ی سرفصلم
جایی در آخر شعر تخلصی بی اسم روی شعر مهری زده بر شعرم
در خواب و بیداری شور این فصلم
نشسته بر قوس رنگین کمان
دور دور رنگ این رنگین کمان خوش رقصم
سفرنامه ی بی سفر از سفرهای هر فصلم
توی دفتر شعرها پر از حرفم
روی قلم جوهره ی معنای هر فصلم
بارانی که میبارد روی قصیده ها در هر شعر خوانش هر نسلم
شاعر-حسام الدین شفیعیان

/موج و دریا/

/موج و دریا/
موج را نگر موج را نگر سمت قایق نگر موج را نگر سمت دریا نگر
ای موج نور ای رود زنور ای دل زدریا نگر در باطن نگر در ساحل نگر
ای خروشان شد زدریا چون زبهر دریا نگر
ای ساحل زرود ندیدی زاو دریا نگر
بام بام بابام بام بام بام بابام
زدریا زرود زخروشی نو نگر
جانها در راه دریا در پی نور زطوفان نگر
زاین راه گذر زدریا گذر
بر موج فشانی نگر بر راه چون نشانی بگرد
چو رودی چو دریا چو ساحل چو کوهی نگر
در خود نگر در راه نگر در بادو بارانو طوفان نگر
با صوتو نوایی دگر با همراه شدن ها نگر
زمستانیم زگرما نگر پائیزیم به بهاران نگر
در استقامت چون کوه نگر
در صبر چو با ایمان دگر
این راه نو زبذری زنو در بذر نو زکهن و در بر نو نگاهی نگر چو ماه گرد شب کهکشانی نگر
ترانه زنو زتاری دگر زتاریخ نگر زفرهنگو بینش نگاهی دگر
با همدردی نگر مرحم نگر چو طوفان زدریا تعادل نگر
حسام الدین شفیعیان

/باز باران بی بهانه/

/باز باران بی بهانه/
باز باران بی ترانه
باز باران بی بهانه
باز باران بی سبب میزد به شیشه با بهانه
میزند چنگی به دل باز باران با غمانه
غم نهان باز باران باز سرمای ترانه
چون زمستان باز برفو باز راهی سخت برفی
چون تگرگو چون زمانه باز دردی عاشقانه
عاشق خدا بودن عشق یعنی با خدا باز باران با بهانه
راه درگیر تکامل راه درگیر تعامل راه درگیر زمانه
باز دریا بی بهانه باز خورشید عاشقانه باز باران با نهاله
حسام الدین شفیعیان

/چو مجنون شویم یا لیلی/

/چو مجنون شویم یا لیلی/
مجنون ندارد زخطر در ره آن ماهو و غزل
لیلی چو مجنون شود در ره این راه خطر
فرهادو و آرش کمان نگیرند باز قلم نو شوند
حافظو سعدیو خیام غزل نو شوند
فردوسی و مولوی مثنوی گذارند بر هم
شاهنامه نو شود شاعر پل شود
همه ره در پی آن شور شود
جوشش نو شود نو زشور شور شود
صبحگاهی که زند بانگ زگلبانگ چهچه
راه سختی که آسان شود از نور شود
ای خدا جان چرا دل ندارد زمن از بی خبری
هم خبردار شود هم غزل خوان شود
دل من در پی ماضی بعید میزند از خود آهنگ
در کجا ماضی شود در کجا مصرع نو
زدر چاه فکندند زپیراهن او
یوسف گمگشته هاییم زپیراهن او
پیراهن یوسف خبر از شعر دارد
یک نفر تاب و دل تنگ زمشکل دارد
پر پرواز پرنده ز زخمی روشن
جای چنگ پیراهن زخم های جهانی دارد
زخم جهان پیراهن پرنده قفسی نو دارد
گمگشته ایم در دل شب
یک نفر ساز موافق دارد
شب نویی شعر نویی غزل نو زنویی نوتر
ساعتها هم زتیک تاک زحاصل دارد
یک نفر گفت کجا رفت آن یوسف مصری کهن
اندرین شعر یوسف ها چه مصرها دارد
مصرع چلچله از شعر فراوان دارد
چاه مصر یا زکنعانی که تب هجران دارد
یک نفر سوی آسمانو یک نفر سوی زمین
یک نفر منتظر شعله سرکش دارد
فانوس شویم نور اگر زمشکل دارد
حسام الدین شفیعیان

/طلوع و غروب شعر انگیز/

/طلوع و غروب شعر انگیز/
طلوع فجر شعر قاصدکی بارانی
قاصد از خوش خبری تار دل بارانی
در پس باد و طوفان غزلش بر باد رفت
کاغذی شد که به دست کودک فردا رفت
بادبادکی که میرفت زنقطه خورشید
دست کودک زبادبادک هوا در خورشید
میرفت در پس ماه چو باران شودش طوفانی
منظر خلقت از این بود که باران نغمه
دور خورشید نبود گرد ستاره و ماهی
ماهی اندر دل حوض داشت زتنگ از ماهی
این شهر چراغی زپس فردا بود
یک نفر تاب و دلش در غم آنجا بود
زان سو چراغی روشن
باد در حرکتو بادی زچراغی روشن
میزدش باد زشمعی که نگیرد خورشید
شعله ور شد زگفتن از این خورشید
سیصد و شصت زمقیاس زچرخش تابش
چند نوری زبیتی زچرخش تابش
شاعری شد زرهگذر کوچه خلوت دلها
دل شکسته زشب اشک چراغی پنهان
شور طوفانی شب چلچراغی روشن
باد باران غزل شب نگاهی روشن
سوز و سرمای زمستان ندارد مشکل
مشکل اندر زمستانو بهار هم مشکل
شب از پرده ماه نور فشانی میکرد
یک نفر با خود شب حرف فشانی میکرد
شب فرش زمین شد آسمان نور خدا
دل شکسته همی شب زباران میشد
اشک اشک آسمان شعر چراغان میشد
با همی شعر زپس نور فراوان میشد
تب دل تب کنان طاقت نویی میشد
رخ نمایان زغم تار دلی گر میشد
باز آمد زکوچه نور از سوی غزل
یک نفر داشت برای خود از خود شعر میگفت
هر کسی در خود خود گم میشد
گمگشته زخود نو میشد
بذر شعری شدش طوطیای دل غم
بلبلی شد غزل خوان دل شب زغم
باز راهی زنو نو میشد
خود شکسته زطوفان غزل نو میشد
در پی شب زشعر پر میشد
مثنوی بود غزل بود زشعر نو میشد
هم کهن نو زنو نوتر از نو نو میشد
حسام الدین شفیعیان