روزها وقت داشت که در سکونت روح به گذشته خود بیاندیشد.به دوران تلخ زندگی خود.به خیانت تلخ خود.اما روح مقدس خدا و حضور یادمان مسیح در او ،او را تشویق نمود که نه تنها او باید به یهودیان مژده نجات را بدهد بلکه همچنین به غیر یهودیان نیز.پس به منزل یک رومی رفته و مژده رستگاری استادش را به افسر رومی و تمامی اهل خانواده او داد.
او که گفت :اگر همه ترا ترک کنند من با تو میمانم. اما آن به سه بانگ آوازخوان برملا شد و بر باد رفت.همه چیز بر باد رفت.آنقدر فشار گناه و شرارت عمق دلش بر او سنگینی کرد که در دل تاریک شب به حال زار خود گریست.
البته این امر بر شاگردان دیگر دلالت داشت زیرا آنها هم گریختند.و پطرس برای نجات استادش شمشیر برد و آنها را زد و گوش رییس سربازان را برید. اما عیسی این امر را به او نگفت در واقع نوعی نتوانست خود را کنترل کند.